۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

قطارسه وده دقیقه یوما

سه و ده دقیقه به یوما کاریه از کارگردان فیلم Walk the Line جیمز منگولد. این فیلم بازسازی وسترن قدیمیه(1957) با همین نام و با بازی گلن فورد.
سردسته یک باند راه زن به نام بن وید(راسل کراو) دستگیر میشه و باید برای محاکمه با قطار به شهر یوما فرستاده بشه. چون همدستهاش دستگیر نشدن و خطر این میره که بخوان آزادش کنن, یک گروه مامور میشن که در مسیر رسیدن به قطار مواظب اون باشن. دن اوانس (کریسشن بیل) یک کشاورز فقیره که به خاطر مشکل مالی و شاید بیشتر برای اثبات خودش در این مسیر همراه گروه میشه ...
فیلم مثل تمام فیلمهای وسترن پر از صحنه های تیراندازی و اکشنه اما موضوع اصلی فیلم ایجاد و پرورش یک رابطه انسانی بین بن وید و دن اوانسه. فیلم به رابطه انگیزه ها و انگیخته ها میپردازه. رفتارهای انسانی, رفتارهای خوب و بد انسانی, که حتمن انگیزه های همونقدر خوب یا همونقدر بد ندارن. انسانهای فیلم مطلق نیستند. بن وید سردسته آدمکش ها نقاشی میکنه و در چند جا با حسرت به زنی اشاره میکنه که گمش کرده.
فیلم دوتا هنرپیشه بسیار قوی رو در نقش های اصلیش داره. شخصیت های فرعی هم هر کدوم به نحوی نقش برجسته ای دارن. مشکل فیلم از نظر من قهرمان پروری زیادشه که شاید به این برمیگرده که فیلم اصلی 50 سال قبل ساخته شده زمانی که قهرمان فیلم ها شکست ناپذیر بودند. این در ذهن من تماشاگر قرن 21 جا نمیافته.
درمجموع فیلم خوبیه.دیدنش رو توصیه میکنم. من لذت بردم بخصوص که طرفدار کریسشن بیل هم هستم. گرچه رنکینگ 8 ای ام دی بی به نظرم کمی بالاست.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

شما که غریبه نیستید

»شما که غریبه نیستید« اولین کتابی از مرادی کرمانیه که خوندم. فکر کنم باید از شرم سرمو بندازم پایین. این همه ازش شنیدم. قصه های مجید, خمره... ولی خوب از طرف دیگه, همه بینوایان رو دیدن, فرم های مختلفش رو. از کارتونش با اون تناردیه اش که شکل مادر فولاد زره بود گرفته تا فیلم سینمایی ها و سریالهاش با ماریوس ها و کوزت هایی در سایزای متفاوت, ژان والژان های رنگ و وارنگ - که من فقط از اون بین لینو ونتورا یادمه- و فانتین های خوشگل و زشت. اما صادقانه چند نفر تا حالا بینوایان رو خونده؟ خوب من اینجا یه پز کوچولو بدم من بینوایانو شاید 5-6 بار خوندم مخصوصن قسمت فانتین و ماریوسش رو. قسمت فانتین, بعد از گذشت این همه سال از خوندنش ,هنوز گاهی میاد تو ذهنم و فکر میکنم به سرنوشت فانتین و به این جمله اش که بریم باقیش رو هم بفروشیم و فروخت و تبدیل شد به نجیب تربن خودفروش ادبیات( در حدی که من میشناسم) و روزی که فکر کرد امروز بیرون رفتن سعادتیست و به جای اون از سعادت بیرون رفت. بینوایان یک حسن دیگه هم برای من داشت آنچنان که هنوز که هنوزه وقتی ترجمه های مزخرف بعضی ها رو میخونم واز مترجم ها نا امید میشم با به یاد آوردن بینوایان و حسیتقلی مستعان امیدی میاد تو دلم.
خوب از هوشنگ مرادی کرمانی میگفتم. یادم میاد بچه که بودم رادیو هفته ای یک روز فکر کنم پنج شنبه صبح ها قصه های مجید رو پخش میکرد که یکی از برنامه هایی بود که اگه میشد و یادم نمیرفت همیشه گوش میدادم. یادم نیست جریان چی بود و تا اونجا که یادمه اون مجید بزرگ بود و نه بچه... شایدم یه نظر من بزرگ بوده... نمیدونم فقط یادمه که ماجرا ها خیلی شیرین بودن. بعدها که سریال قصه های مجید اومد بی صبرانه منتظر قسمت اولش بودم. گرچه بعدها پررویی بیش از حد مجید میرفت تو اعصابم.
کتاب شما که غریبه نیستید رو که خوندم بی اختیار یاد مجید افتادم. هوشو بچه ایه که غرور نمیدونه چیه. برای بدست آوردن چیزی که میخواد خیلی تحقیر ها رو تحمل میکنه. برای یه تکه نون یا دوزارحاضره یه شیشه نفت رو سر بکشه یا سینه پر شیر عمش رو مک بزنه(اشتباه فکر نکنین سینه های عمه به خاطر پر شیر بودن درد داشتن). پشت کار داره البته در زمینه ای که بهش علاقه داره...در واقع مجید همون هوشوه در خانواده ای و محله ای دیگه. مرادی کرمانی داستان سرایی نمیکنه نقل میکنه خیلی ساده بدون حاشیه روی. فرم نوشتنش سهل و به نوعی ممتنعه. مال خودشه. شاهکار نیست اما جذابه.
همینطور که دارم مینویسم صدای کتی روکه داره همین کتاب رو میخونه گاه و بیگاه درفاصله خوندنهاش از پشت سر میشنوم...وای چقدر خله...چقد شکموه...هاهاها....پدر عمو رو درآورد واسه یه جفت کفش... یعنی یه شیشه نفت آدمو نمیکشه... بیچاره...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

Calendar Girls

تعدادی از زنان یک شهر کوچک در انگلستان برای کمک مالی به تحقیق در مورد لوکمی تصمیم به انتشار یک تقویم میگیرند. دیدن یک تقویم دیواری از زنان جوان اونها رو به این فکر میندازه که یک تقویم از عکس های لخت خودشون منتشر کنند.سن این زنان از 45 تا 65 ساله. این تصمیم با مخالفتهای شدیدی روبرو میشه...
فیلم Calendar Girls این داستان واقعی رو به تصویر کشیده. داستان یک تلاش، تلاشی برای به ثمر رسوندن یک فکر جدید.تلاشی در خلاف عرفهای حاکم بر جامعه. عکس های تقویم رو میتونید اینجا ببینید.
در تمام مدت فیلم ذهنم حرکت این زنان رو با حرکت اخیر زنان وبلاگستان در بیان "اسرار مگو" مقایسه میکرد. همیشه تابو شکنی سخت بوده و هست. ولی من ایمان دارم به موفقیت. این سدی که شکسته تمام لجن های زمین رو خواهد شست.

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

بعد از مدتها دور بودن از جمع ایرانی های ساکن وطن موقعیتی پیش اومد که چنین جمعی رو تجربه کنم. جالب بود. نمیدونستم که دوری, اینقدر آدمها رو از هم دور میکنه. متفاوتیم. نمیدونم چقدر...

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

تنها وسیله دیدن چشم نیست. فقط مغز عضوی نیست که فکر کردن رو هدایت میکنه. میشه یه آدم رو زیبا دید و خوش فکر و سال بعد زشت و بد فکر. میشه از فیلمی در شرایطی لذت برد و زمانی دیگه ازش نفرت داشت. میشه دو نفر دو جور متفاوت ببینن. حالا از کجا میشه فهمید کی درست میبینه؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

دو تا از این دنیا

تو ایستگاه نشسته بودم و منتظر قطارم بودم که 12 دقیقه دیگه قرار بود بیاد. به بهترین کار در اینجور مواقع یعنی دید زدن آدما مشغول شدم.
سه چهار دقیقه ای نگذشته بود که یه زوج آلمانی از سمت راستم ظاهر شدن. مرد قد بلند و لاغر بود و با قوطی نوشیدنی دستش تلو تلو خوران پاش رو رو زمین میکشید.. زن چاق بود و بلند و مثل هیولای فرانکن اشتین در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده بود به سنگینی قدم برمیداشت. همین فرم راه رفتن و مسخ بودن زن توجهم رو جلب کرد. از جلوی من که رد شدن که رو صندلی دو تا اونورم بشینن بوی الکل شدیدشون به دماغم خورد.
تو قطارتصادفن بافاصله اما با دید مستقیم بهشون نشسته بودم. زن که نشست بلافاصله کتابش رو باز کرد, رو پاش گذاشت, کلاهشو تو چشمش کشید و شروع کرد به خوندن. تعجب کردم چون با شدت مستی که اون داشت کتاب خوندن و فهمیدن کتاب دست کمی از معجزه نداشت. مرد رو صندلی نشست, قوطی نوشابه رو زمین گذاشت و خوابش برد. رفتم تو بحر زن و کتاب خوندنش. کتاب کثیف بود. ورقاش تا شده وظاهرن تا وسطاش خونده شده بود. زن سرش به پایین خم بود و از کتاب چشم برنمی داشت, البته من فکر میکردم بر نمیداشت چون کلاه مانع از این میشد که چشماشو ببینم.
پسر نوجوون خوش تیپی میخواست پیاده شه. پاهای مرد وسط قطاررو گرفته بود. پسرک مودبانه مرد رو بیدار کرد که پاهاش رو جمع کنه تا اون رد شه. مرد بیدار شد ودر حالی که از لای چشمایی که از فرط مستی به یه خط شبیه بودن به دور وبرش نگاه میکرد, در حالتی بین بیداری و خواب و هذیان,غر زد و از خودش دفاع کرد که من فقط خسته ام و خوابم برده بود. زن همچنان مشغول کتاب خوندن بود که یکهو کج و کج و کجترشد وکم مونده بود از بالای صندلی با کله بیاد زمین که تکون شدیدی خورد و خودشو صاف کرد و باز هم سرش رو کتاب خم شد.
آبرو داری فرم های مختلف داره...

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

شب خوابم نمیبره. این دلشوره لعنتی, احساس نارضایتی از خود, ترس از خرابکاری دیوونم میکنه. فکر میکنم اگه ایران بودم شاید همه چیز خیلی راحت تر بود. در 24 ساعت گذشته شاید3-4 ساعت خوابیده باشم ولی خوابم نمیاد یا شاید این ناآرامی درونی مانع از خواب آلودگی میشه. صبح باید 7 بیدار شم. معمولن قبل از زنگ زدن ساعت بیدارم و به این فکر میکنم که ساعت چنده. صدای جیک جیک پرنده ها که در میاد یعنی به زودی باید بلند شم, این به زودی میتونه یک ساعت یا یک دقیقه دیگه باشه و این فکر به زودی زنگ زدن ساعت مانع به خواب رفتن دوبارم میشه. خسته ام از خودم. از این دلشوره, این نگرانی نهادینه شده.

 
-