۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

حالم زیاد خوب نیست. مثل همه روزایی که خوب نبوذم میل به نوشتنم گرفت مثل دوستایی که فقط وقتی نیاز دارن سراغ آدمو میگیرن.
داشتم راجع به فریدا یه فیلم میدیدم. آخرین جمله فیلم این بود که با وجود تمام دردهام زندگی رو دوست دارم. اما من زندگی رو بت وجود تمام داشته ها دوست ندترم. شاید عشق به زندگی موهبتیه که تو وجود بعضی آدما هست. آقاجون یادمه میگفت وقتی رو این برگای زرد روی زمین راه میرم انگار که بزرگترین لذت دنیا رو میبرم. اگر میل به زندگی ژنتیکیه چرا در وجود من نیست.
خودم رو نمیتونم بفهمم. یاد گرفتم به خودم بی توجهی کنم تا عیبامو نبینم و این بی توجهی شده جزِی از وجودم الان خودمو نمیشناسم.مثل زمانی که پسری از روبرو میاد سرم رو میندازم پایین که نگه چقدر زشتی. این نگاه نکردن شده جز وجودم.
دلم میخواست بچه داشتم؟ شاید . نمیدونم کی حوصله بچه داره. اما چرا وقتی از بچه دار نشدن فریدا میبینم اشک حلقه میزنه تو چشام؟ روش غیر مستقیم شروع کنم برای شناختن خودم. 

 
-