۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

دو قسمت شدم. مثل خرگوشی شدم که مار به چشماش نگاه میکنه و مسخ میشه. نمیتونم خودمو از این جریان بیرون بکشم. چطوری آخه. همه جا با همیم همیشه هست , همه کار برای هم میکنیم. همه کار. کافیه اون یکی اراده کنه. ولی وقتی صحبتش میشه که آیا با همیم ما رو وحشت بر می داره و جا خالی میکنیم. شاید چون این رسمن با هم بودن ما رو به اینجا کشوند. من الان انتظار در یه حد خاصی دارم.چیزاییش که اذیتم میکنه رو با این فکر که ما تا آخر عمر با هم نمیمونیم تحمل میکنیم. فشار خانواده ها رو دوشمون نیست, ما که با هم نمیمونیم چرا باید اونا بدونن ما چه میکنیم. اما همین با هم نبودن گاهی درد داره. ترس اینکه هم رو از دست بدیم, که یکی زودتر بره. با هم بودن نتوانیم بی هم بودن نتوانیم.

بی ربط : بعد از یه هفته گشتن ماشین خریدم.امروز از ساعت 12 تا 6 درگیر گشت زدن و امتحان ماشین و بستن قرارداد بودیم. هفته بعد میگیرمش. هیوندای همون که میخواستم. 


۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

bin hin und her gerissen

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

از کار که اومدم با خودم فکر کردم چقدر امروز انرژی دارم. یه تماس تلفنی کافی بود که دوباره احساس خستگی عمیق به سراغم بیاد.

 
-