۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

لحظات کوچیکی هستن که احساس خوشبختی خفیفی دارم. سری میزنم به صفحش میبینم که من نیستم. هیچ جا اثری از من نیست و میدونم که هیچ گاه هم نخواهد بود...

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

حالم اصلن خوب نیست. زندگی میتونه خیلی راحت باشه پس چرا نیست؟گاهی میگم کاش بیاد کاری رو بکنه که من نمیتونم بگه من میرم. منم از این شهر میرم میرم و یه جایی خودمو گم و گور میکنم. میرم پی یه زندگی جدید. جایی که زمین یا باتلاق باشه که نا ته فرو برم یا سفت که با خیال راحت روش بالا و ایین بپرم نه اینطوری نه ژلاتینی.

خسته ام از به تو اعتماد نداشتن. خستم از دروغ شنیدن. از پا در هوایی. از بی ارادگی خودم. بهتره بگم از خودم خستم.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

خودم رو آویزون کردم به چیزی که هر لحظه ممکنه پاره شه. حساسیت هایی که روز به روز زیادتر میشن خلایی که بزرگ و بزرگتر میشه. حسرت مامنی که روز به روز بیشتر خودنمایی میکنه...

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

چرا آدم شروع میکنه نگران باشه، مشکوک باشه، بترسه ؟ کمبود اعتماد.
دوست داشتن تو رو از هجوم درد حفظ نمیکنه. باید به فردا اعتماد داشت.
حرکت روی زمین ژلاتینی فقط درد به همراه داره.

دل گرفتگی خاصی دارم. احساس خوشبخت نبودن، پا در هوا بودن، گیج و گم بودن.بضی وقتا چراغهای رابطه تاریکند این از اون مواقع هستش. انگار سیمی پاره شده. خلا روحی دارم. بی اعتمادی... حالم خوب نیست اصلن .کاش علاقه ای در کار نبود

 
-