۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

پرسپولیس

یه دو سه هفته ایه فیلم پرسپولیس اکران شده. هفته پیش که سینما بودم یکی از پیش پرده ها از این فیلم بود. در جایی که همه حداقل لبخندی به لب داشتن من مثل دیوونه ها اشک تو چشام جمع شده بود. فکر کردم از دیدن فیلم حداقل تو سینمابگذرم که پول دور ریختنه فیلمو از پشت پرده اشک دیدن. این رو میشه تو خونه هم انجام داد. بسوزه پدر غربت بسوزه پدر اح.... به علت شجاعت شدید فهمیدن این قسمت رو به خود خواننده محول میکنم

۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه

انگار چیزی در من بیدار شده باشه. نگرانی های قدیمی. نیروها ونیازهایی که سعی کرده بودم فراموششون کنم. شاید اون آخر هفته ای که هیچ معنی برای من نداشت, جز خوابوندن یک عطش که عطش هم نبود, شعله ای رو روشن کرد که میخواستم خاموشش کنم بهش فکر نکنم. یا شاید تشنگیم رو با آب برطرف نکردم که با چیزی شدیدترش کردم. امروز بعد از مدتها به طرف خونه که میومدم احساس خلا داشتم, پوچی, خالی بودن, ترس ترسی که این روزها ولم نمیکنه. ترسی که ترکم کرده بود ترکش کرده بودم و دوباره سر براورده

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

وحشت

از دیدن این قیافه ها دلم بهم میپیچه. فکر میکنم حال اون بد نمیشه؟ قیافه های پر ازچروک با هزار رد از گذشت زمان, شکسته شکسته... شادابی از دست رفته. حالم بد میشه, دلم بهم می پیچه. وحشت همه وجودمو میگیره. از اونا میگریزم از خودم میگریزم. وحشت دارم, از یکی شدن با این صورتها ی شکسته, از پیوستن به این شادابی از دست رفته, ترس دارم از زمان, از روزها که میرن به سرعت باد. قلبم سنگینه و پر ترس, میترسم از یکی شدن با این بازمانده پیکرها در زیر چرخ زمان. ترس دارم...

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

Atonement

دو سه روز پیش بدجوری هوس دیدن یه فیلم عاشقانه به سرم زده بود. بعد از تفکرات فراوان یادم اومد که چند وقت پیش یه آگهی تو سینه ماکس دیده بودم در مورد شبی مخصوص خانوما با زکت و موزیک واین فیلم . اینجور موقع ها معمولن فیلمای عاشقانه نشون میدن داستان در یک تابستان گرم سال 1935 اتفاق میفتد. در یک خانواده ثروتمند که برای آخر هفته دوباره کنار هم جمع شده اند. در مرکزاین داستان بریانی است دختر نوجوانی با قوه تخیل و استعداد داستان پردازی فراوان که مثل خواهر بزرگترش سسیلیا عاشق پسر کار گذارشان رابی است قصد لو دادن داستان فیلمو ندارم و به همین مقدار بسنده میکنم. در مورد فیلم همینو بگم که یکی از زیباترین فیلمهای عاشقانه ای بود که این اواخر دیدم. زمانایی هست که یک کتابو میخونم و میگم چنین کتابی وجود داشت ومن تا حالا نخونده بودم؟ در مورد فیلم همچنین احساسی داشتم واینکه چی میشد اگه اون هیچ وقت ساخته نمیشد

۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

بالاخره اسباب کشی کردم مثل همه جابجایی ها زمان میخوام برای جا افتادن دکوراسیون و... سعی میکنم بیشتر بنویسم هر چند هوای حوصله ابریست. فعلن

 
-