۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه

انگار چیزی در من بیدار شده باشه. نگرانی های قدیمی. نیروها ونیازهایی که سعی کرده بودم فراموششون کنم. شاید اون آخر هفته ای که هیچ معنی برای من نداشت, جز خوابوندن یک عطش که عطش هم نبود, شعله ای رو روشن کرد که میخواستم خاموشش کنم بهش فکر نکنم. یا شاید تشنگیم رو با آب برطرف نکردم که با چیزی شدیدترش کردم. امروز بعد از مدتها به طرف خونه که میومدم احساس خلا داشتم, پوچی, خالی بودن, ترس ترسی که این روزها ولم نمیکنه. ترسی که ترکم کرده بود ترکش کرده بودم و دوباره سر براورده

هیچ نظری موجود نیست:

 
-