۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

دو تا از این دنیا

تو ایستگاه نشسته بودم و منتظر قطارم بودم که 12 دقیقه دیگه قرار بود بیاد. به بهترین کار در اینجور مواقع یعنی دید زدن آدما مشغول شدم.
سه چهار دقیقه ای نگذشته بود که یه زوج آلمانی از سمت راستم ظاهر شدن. مرد قد بلند و لاغر بود و با قوطی نوشیدنی دستش تلو تلو خوران پاش رو رو زمین میکشید.. زن چاق بود و بلند و مثل هیولای فرانکن اشتین در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده بود به سنگینی قدم برمیداشت. همین فرم راه رفتن و مسخ بودن زن توجهم رو جلب کرد. از جلوی من که رد شدن که رو صندلی دو تا اونورم بشینن بوی الکل شدیدشون به دماغم خورد.
تو قطارتصادفن بافاصله اما با دید مستقیم بهشون نشسته بودم. زن که نشست بلافاصله کتابش رو باز کرد, رو پاش گذاشت, کلاهشو تو چشمش کشید و شروع کرد به خوندن. تعجب کردم چون با شدت مستی که اون داشت کتاب خوندن و فهمیدن کتاب دست کمی از معجزه نداشت. مرد رو صندلی نشست, قوطی نوشابه رو زمین گذاشت و خوابش برد. رفتم تو بحر زن و کتاب خوندنش. کتاب کثیف بود. ورقاش تا شده وظاهرن تا وسطاش خونده شده بود. زن سرش به پایین خم بود و از کتاب چشم برنمی داشت, البته من فکر میکردم بر نمیداشت چون کلاه مانع از این میشد که چشماشو ببینم.
پسر نوجوون خوش تیپی میخواست پیاده شه. پاهای مرد وسط قطاررو گرفته بود. پسرک مودبانه مرد رو بیدار کرد که پاهاش رو جمع کنه تا اون رد شه. مرد بیدار شد ودر حالی که از لای چشمایی که از فرط مستی به یه خط شبیه بودن به دور وبرش نگاه میکرد, در حالتی بین بیداری و خواب و هذیان,غر زد و از خودش دفاع کرد که من فقط خسته ام و خوابم برده بود. زن همچنان مشغول کتاب خوندن بود که یکهو کج و کج و کجترشد وکم مونده بود از بالای صندلی با کله بیاد زمین که تکون شدیدی خورد و خودشو صاف کرد و باز هم سرش رو کتاب خم شد.
آبرو داری فرم های مختلف داره...

هیچ نظری موجود نیست:

 
-