از مسافرت که برگشتیم تو فرودگاه به پیامگیرم گوش دادم. باید به صاحب کارم زنگ میزدم. قرارها قبل از سفر گذاشته بودم و مطمئن بودم که یه هفته دیگه برای یه هفته میرم سر کار وحداقل خرج سفرم در میاد. اما طرف،دیگری رو پیدا کرده بود و تقریبا حرفشو پس گرفت. با خودم گفتم از این روزا نباید انتظاری داشت. شاید خرافیه اما من معتقدم به بد شانسیها و خوش شانسیهای دورهای.
الان جولی و جولیا رو نگاه میکنم برای اینکه انرژی مثبت بگیرم از جولیا. و جولی بهم این ایده رو داد که بنویسم.
خوب این روزا سختن با خودم گفتم به جای واقعیت این روزا رو نوشتن، بنویسم چی میشد اگه... یه هفته هست که با هم حرف نمیزنیم درست و حسابی. علت؟ من پیشنهاد کاری خیلی خوبی دارم. ولی اون از ریئس آینده من خوشش نمیاد. نمیخواد من برم، بدون هیچ دلیل منطقی. طرف چون عرب هستش غیر قابل اجتنابه که به من پری دریایی، هوری بهشتی، دختر شایسته ساله ۱۹۰۰، خوش هیکلترین تو دنیا نظر بد نداشته باشه. حق داره منم اگه دوست دخترم سوپر مدل بود همینطور بودم.من هر چی میگذره بیشتر به این اصطلاح روشنفکر وطنی معتقد میشم. ما روشنفکریمون مرز داره و تا زمانی روشنفکریم، فمینیستیم که مرزهای زندگی خودمون به خطر نیفته.نمیدونم که رابطه ما که این همه مشکل رو کم یا زیاد پشت سر گذاشته میتونه این کریز رو بگذرونه. بعضی چیزا از سطح میگذرن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر