۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

با خودمم نمیتونم صادق باشم. فکر میکنم سبک سنگین میکنم. غرورم جریحه دار میشه. از اینکه من جزء زندگیشم که وجود دارم و ندارم بهم بر میخوره. از اینکه نمیخواد من خانواده اش رو ببینم بهم بر میخوره. فقط دلم میخواد بگه, پیشنهاد کنه و من بگم نمیخوام نه موردی نداره و ...
شدیم دوتا آدم که کم و زیاد داریم همدیگه رو عذاب میدیم. ترس داریم که نکنه اون یکی با کسی آشنا شه. در عین حال نمیخوایم با هم بمونیم. همو دوست داریم ولی با هم هم نمیتونیم. دلمون واسه هم تنگ میشه اما حواسمون هم هست که زیاده روی نکنیم.

 رابطه سختیه. تو اسمون و هوا. تو ذهنم بهش میگم که چی فکر میکنم. که تموم کنیم. اما به مرحله عمل نمیرسه این گفتگو ها.
نمیدونم. گوگیجه گرفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

 
-