۱۳۸۶ بهمن ۹, سه‌شنبه

میدونست که زندگی از شوخیهای مسخره باهاش حال میکنه. اتفاقایی که منتظرشون نبود, آدمایی که نمیخواست, انتظارای طولانی... نه دیگه هیچی براش غیر منتظره نبود. شنیده بود که خوشبختی مثل پرنده ایه که زمانی بدون اعلام قبلی از بالای سر میگذره. اگه زبل بودی و دست دراز کردی و گرفتیش, بردی, وگرنه یا برای همیشه از دست دادیش یا باید مثل پیرزنه -که منتظر عمو نوروز بود و همیشه سر سال تحویل خوابش میبرد- تا نوروز بعدی صبر کنی و مواظب باشی که این بار موقعیت رو از دست ندی. شنیده بود که آدما زندگی رو دارن که خودشون میخوان. با خودش فکر میکرد که این نشدن ها آرزوی نهانیشه؟ نه. این ترس از نشدن ها بئد که منجر به نشدن میشد. چطور میشد مسیر رو عوض کرد؟

هیچ نظری موجود نیست:

 
-