۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

دوباره اینجا نمایشگاهه, گمون کنم نمایشگاه فرش چون تو شهر گرو ه های مردهای ایرانی رو میشه دید با پالتوهای مشکی بلند و کیسه های خرید که وقتی فارسی میشنوند میچرخن و نیم نگاهی میندازن و انگار تو ذهنشون ارزیابی میکنن که آیا میشه اینارو...خارج از کشوره دیگه. هنوز اون کلیشه تو ذهن خیلی ها هست که اینجا همه چیز آزاده و اینور آبی ها هم دست و دل بازو।با این کلیشه بعلاوه طرز فکر عقب مونده بعضی از آقایون چیز بدی از کار درمیاد।
چند سال پیش یک بار کاری تو نمایشگاه فرش گرفتم.نماینده خیلی از تولید کننده های فرش اونجا غرفه داشتن, همونا که معرف حضور همه هستن و تبلیغاشونو تو هر گوشه میشه دید.مثل تمام اجتماعات آدما اینا هم متفاوت بودن اما اکثریت با حا ج اقاهایی بود که ضعیفه رو گذاشته بودن خونه و اومده بودن دلی از عزا دربیارن و فکر کرده بودن مارو با زر خریدن و با گوز میخوان آزاد کنن.بگذریم که سر پول دادن چه خسیس بازی دراوردن
یکیشون بود که فکر میکنم اولین بار بود کت و شلوار تنش میکرد.کچل و قد کوتاه با شکمی که دو متر جلو تر از خودش میومد و یه سبیل خو شگل ملوس از اون آدمایی که هر بار میدیدمش فکر میکردم بیچاره زنش چجوری با این میخوابه.یه شب که کار ما تموم شد و داشتم بند و بساط رو جمع میکردم که به منزل برم حجی سرش رو از کنار نزدیک گوش من آورد و با لحن مکش مرگ مایی گفت: نمیخین امشب با هم بریم شهرو نیشونم بدین( حتمن تو دلشم گفته بعدشم...) گفتم حجی خوشگل تر از شما مسلمن تو آلمان که سهله تو کل دنیا هم پیدا نمیشه منم به بخت بد خودم لعنت میفرستم که چرا امشب گرفتارم اما شرمنده شما که میدونین ما اینجایی ها کارمون اینه امشب قرار دیگه ای دارم

هیچ نظری موجود نیست:

 
-