۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه

اندر حکایت دیوانگی های یک دیوانه

میگن یه روز یه دیوونه رفت سراغ رئیس دیوونه خونه و گفت: آقای رئیس دیوونه خونه من عاقل شدم و یه کتاب نوشتم

آقای رئیس دیوونه خونه از اون نگاه های عاقل اندر سفیه که همه ما میشناسیمش( مثلن وقتی میریم فلان اداره و به خانومه- که خیلی هم مومنه و سرش تو کتاب فلسفه حجاب یا آداب شب زفاف نوشته حجت الاسلام والمسلمین جنابت العالمه و تصادفن باید کار مارو انجام بده- میگیم که خانوم قربون اون ابروهای پاچه بزیت برم کار مارو ردیف کن بهمون میندازه ... میدونین که) به دیوونه انداخت و گفت کتابتو بیار. قبل از آوردن کتاب اون شلوارتو هم از تو چکمت در بیار

دیوونه میره کتابو میاره و به جای چکمه هم یه جفت نعلین ( از نعل نمیاد؟ عجب اسم با معنایی) پاش میکنه که خوب تو دل رئیس دیوونه خونه جا باز کنه. بعد میاد کتابو باز میکنه و میده دست آقا رئیس

آقاهه کتابو میخونه اونم سریع. از اول تا آخر کتاب نوشته شده بود: داروی ایدز کشف شد. داروی ایدز کشف شد ... صفحه آخر هم نوشته بود هورا................... آقای رئیس دوباره از همون نگاها به دیوونه کرد و بعد گفت مردکه عوضی هورا چیه.صلواتی, الله اکبری, درود به مقام رهبری.... ولی بقیه اش خوبه. اینو عوض کن خبرشو فردا میدیم روزنامه... ا

بله و دیوونه ما الان داره کتاب بعدیش رو برای مداوای سرطان مینویسه باور کنید... کور بشم اگه دروغ بگم

هیچ نظری موجود نیست:

 
-