۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

میدونم ناراحت میشه. میدونم. خودمم غصه دارم. دلم معجزه ای میخواد که اتفاق نمی افته. از طرفی هوای این شهر گاهی خفم میکنه. موضوع او نیست . موضوع این آدمای داغون شده ای هستن که دور و برمن و انرژی نداشتم رو ازم میگیرن. احساس میکنم هممون داریم تو خودمون میپوسیم. میخوایم همدیگه رو نجات بدیم و خودمون هم فرو میریم. شاید باید همه ما از هم فرار کنیم که این فرار تلنگری باشه به اون یکی.

هیچ نظری موجود نیست:

 
-