۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

روزمرگی

تو قطار نشستم. ساک خریدم بین پاهامه, کیف بزرگ سیاهم روپامه. سرم رو کتابم -مانسفیلد پارک-خمه و دارم با فانی از روی نیمکتم تو جنگلی در انگلستان به اطرافم نگاه میکنم. میرسم به ایستگاهی که باید پیاده شم. کتابمو سریع میبندم میذارم تو کیفم, کیفم رو میندازم رو شونم و ساک خریدو به دست میگیرم و بلند میشم. چشم میفته به عکسم تو شیشه قطار. یعنی این منم؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

يادت باشه آدمها زماني مرده اند كه آرزوها در اونها مرده باشه جي تي!

 
-