۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

تو قطار موبایل زن مرتب زنگ میزنه. اونو از کیسه گردنش در میاره. خود موبایل هم با زنجیری به گردنش آویزونه. به اون خیره میشه. موبایل همینطوری زنگ میزنه. بازم نگاهش میکنه.زنگ... نگاه... زنگ... نگاه... چشاش کم کم میرن رو هم. زنگ, زنگ , زنگ...
خونه رسیده نرسیده میرم تو اینترنت و قسمت هفتم سریال جدید تلویزیون ملی ایران دایی جان ناپلئونو میذارم. میشینیم به نگاه. چند بار تا حالا دیدمش نمیدونم اما الان سه چهار سالی از آخرین بار میگذره.
- دروغ جرا تا قبر....
- مومنت, مومنت...
- ما که خودمان ندیدیم اما شنیدیم...
- کار کار انگلیساس...
- اسداله وای خدا مرگم بده چرا به خودم نگفتی...
طبق معمول شروع میکنیم به تفسیر کردن و نظر دادن:
- رمز این سریال چیه بعد از این همه سال برای بار صدم هم که میبینیش از ته دل میخندی....
- پرویز فنی زاده ... خیلی حیف شدا. بازیش حرف نداشت. سال 58 رفت. اگه انقلاب نشده بود شاید هنوز بین ما بود.
- سعید کنگرانی ... چقدر خوشگله... آینده ای داشت... اگه انقلاب نشده بود...
- پرویز صیاد. نقشش متفاوته. انگار نه انگار که این همونه که صمدو بازی کرده. انقلاب که نشده بود برو بیایی داشت.
- نصرت کریمی بعد از انقلاب دیگه ندیدیمش...
- خیلی ها موندن و بعضی ها هم رفتن
- ولی یه جورایی همشون با این سریال جاودانه شدن.

هیچ نظری موجود نیست:

 
-