۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

نمیدونم چند ساعته پای کامپیوترم. انگار تو خلسه فیلم میبینم, وب گردی میکنم, خبرا رو میخونم. مثل اون موقع هایی که رو تختم دراز میکشیدم به سقف خیره می شدم و شاید بعد از چند ساعت به خودم میومدم و میدیدم که هنوز رو تختمم و دارم قطر مربعی رو ,که سقف باشه, میکشم و فکر میکنم کدوم خط درست از وسط اتاق رد میشه و اینکه زیگزاک ذهنی من کجا ضلع اتاقو قطع میکنه.
به بیرون نگاه میکنم. هوا دوباره داره تاریک میشه. یه شب دیگه. پارکینگ داره دوباره خالی میشه یه روز دیگه داره تموم میشه و من هنوز نشستم به امید روزی یا خبری که شاید به این زودی ها نرسه.
زندگی شوخی های مزخرفی داره. اینو میدونم. من دیگه اون دختر 17 ساله نیستم که فکر کنم در هر پیش آمدی حکمتی هست و بدی نخواهم دید چون بدی نکردم. مدتهاست که میدونم آدم های بد دنیا رو دارن و آدم های خوب به بهشت میرن.

هیچ نظری موجود نیست:

 
-